بایگانی:
12/01/2003 - 01/01/2004
01/01/2004 - 02/01/2004
03/01/2004 - 04/01/2004
07/01/2004 - 08/01/2004













 

خانه
یخِ نازک، برتراند الیزابت
McEs, A Hacker Life
قاصدک




























یخ مذاب، برتراند الیزابت
 

 

(فعلا) اینجا تعطیل است.


   

 

با ۳۹۰تا عکسِ درختِ کریسمس می‌خواهی چکار کنی؟

ریچارد براتیگان. ترجمه: بهداد اسفهبد نمی‌دانم. ولی به نظر تنها کاری می‌رسید که تو هفته‌ی اولِ ژانویه‌ی ۱۹۶۴ می‌شد انجام داد، و دو نفر را هم پیدا کردم که همراهی‌َم کنند. یکی از آن‌ها خواسته که نام‌َش فاش نشود، که عیبی ندارد.

فکر می‌کنم سرمان هنوز داشت از ترورِ پرزیدنت کندی سوت می‌کشید. آره، احتمالاً این یک ربطی به همه‌ی آن عکس‌های درخت‌های کریسمس داشت.

کریسمسِ ۱۹۶۳ افتضاح بود، که با آن همه پرچم‌هایی که تو آمریکا در امتدادِ تونلِ عزاداری از تیرک‌های قد و نیم‌قد آویزان شده بودند نورانی شده بود.

من با خودم تو یک آپارتمانِ خیلی عجیب زندگی می‌کردم که از قفسِ پرنده‌های یک سری که تو مکزیک بودند نیز نگه‌داری می‌کردم. هر روز به پرنده‌ها غذا می‌دادم و آبِ پرنده‌ها را عوض می‌کردم و یک جارویی هم اگر لازم بود به قفس می‌کشیدم که تمیز شود.

روزِ کریسمس با خودم شام خوردم. یک‌کم هات‌داگ و نخودسبز داشتم و یک شیشه رام با کوکاکولا نوشیدم. کریسمسِ غریبی بود و قتلِ پرزیدنت کندی هم تقریباً مثلِ یکی از آن پرنده‌هایی بود که باید هر روز غذا می‌دادم.

تنها دلیلی که دارم این‌ها را مطرح می‌کنم این است که یک‌جوری از نظرِ روان‌شناسی پیش‌زمینه را برای ۳۹۰ عکسِ درختِ کریسمس آماده کنم. آدم بدونِ انگیزه‌ی کافی از این جور کارها نمی‌کند.

یک بار آخرِ شب داشتم از خانه‌ی چند نفر در ناب‌هیل به خانه بر می‌گشتم. نشسته بودیم فنجان پشتِ فنجان قهوه خورده بودیم تا رفته بود تو اعصاب‌مان. طرف‌های نیمه‌شب بلند شدم و تو یک خیابانِ ساکت و تاریک به سمتِ خانه راه افتادم، و یک درختِ کریسمس دیدم که کنارِ شیرِ آتش‌نشانی رها شده بود.

درخت از تمامِ آذین‌َش لخت شده بود و غم‌زده آن‌جا افتاده بود چون سربازِ مرده‌ای پس از جنگی مغلوب. یک هفته قبل از این برای خودش قهرمانی بود.

بعد درختِ کریسمسِ دیگری دیدم و ماشینی که تقریباً روی‌َش پارک کرده بود. یک کسی درخت‌َش را تو خیابان گذاشته بود و ماشین تصادفاً رفته بود روی‌َش. درخت به وضوح از توجهِ مهربانِ یک کودک خیلی فاصله داشت. بعضی از شاخه‌هاش از لای سپر زده بودند بیرون.

همان وقتی بود که مردم تو سان‌فرانسیسکو از شرِ‌ درخت‌شان خلاص می‌شوند و می‌اندازندش تو خیابان یا یک یک تکه زمینِ خالی یا هر جای دیگری که بتوانند از شرش خلاص شوند. برای خود سفری‌ست بعد از کریسمس.

آن درخت‌های غم‌زده و رهاشده جدی رفتند تو وجدان‌َم. تمامِ آن‌چه در توان داشتند برای آن کریسمسِ ترور شده انجام داده بودند و حالا راحت پرت‌شان می‌کردند بیرون تا تو خیابان بخوابند مثلِ ولگردها.

دوجین‌شان را دیدم همین‌طور که سرِ سالِ نو به سمتِ خانه می‌رفتم. آدم‌هایی هستند که درختِ کریسمس‌شان را همین‌جوری از درِ خانه پرت می‌کنند بیرون. یکی از دوستان‌َم تعریف می‌کرد که داشته روزِ ۲۶ دسامبر تو خیابان راه می‌رفته که یک درختِ کریسمس از کنارِ گوشِ راست‌َش سوت‌کشان رد می‌شود، و می‌شنود که در بسته می‌شود. ممکن بود بکشدَش.

آدم‌های دیگری هم هستند که از راهِ خفا و هنرمندی به انهدامِ درختِ کریسمس‌شان دست می‌زنند. آن شب تقریباً کسی را دیدم که یک درختِ کریسمس را بیرون می‌گذاشت، اما نه کاملاً. مثلِ اسکارلت پیمپِرنل نامرئی بودند. می‌توانستم تقریباً صدای درختی را که می‌انداختند بیرون بشنوم.

سرِ پیچ که رسیدم آن‌جا وسطِ خیابان یک درخت افتاده بود، ولی کسی آن اطراف نبود. همیشه آدم‌هایی پیدا می‌شوند که کارشان را با مهارت انجام می‌دهند، حالا هر کاری می‌خواهد باشد.

وقتی به خانه رسیدم یک‌راست رفتم سراغِ تلفن و به یکی از دوستان‌َم که عکاس است و به منابعِ انرژیِ عجیبِ قرنِ بیستمی دست‌رسی دارد زنگ زدم. ساعت تقریباً یکِ صبح بود. از خواب بیدارَش کرده بودم و صدای‌َش داد می‌زد که هنوز خواب است.

گفت: «کیه؟»

گفتم: «درخت‌های کریسمس.»

«چی؟»

«درخت‌های کریسمس.»

پرسید: «تویی ریچارد؟»

«آره.»

«چی شده‌اند؟»

گفتم: «کریسمس از پوستِ آدم هم نازک‌تره. چرا چندصدتا عکس از درخت‌های کریسمس که تو خیابان رها شده‌اند نمی‌گیریم؟ با این کار با جوری که مردم درخت‌هاشان را بیرون می‌اندازند یأس و بی‌تفاوت‌شان را نسبت به کریسمس نشان می‌دهیم.»

گفت: «میشود این کار را هم کرد. من فردا ساعتِ ناهار شروع می‌کنم.»

گفتم: «می‌خواهم ازشان مثلِ سربازهای مرده عکس بگیری. به‌شان دست نزن و تنظیم‌شان نکن. فقط همان‌جوری که افتاده‌اند ازشان عکس بگیر.»

روزِ بعد تو ساعتِ ناهارَش از درخت‌های کریسمس عکس گرفت. تو مِیسیز کار می‌کرد و از سربالایی‌های ناب‌هیل و چایناتاون بالا رفت و آن‌جا از درخت‌های کریسمس عکس گرفت.

۱، ۲، ۳، ۴، ۵، ۹، ۱۱، ۱۴، ۲۱، ۲۸، ۳۷، ۵۲، ۶۶.

شب به‌ش زنگ زدم.

«چطور پیش می‌رود؟»

گفت: «عالی.»

روزِ بعد باز هم ساعتِ ناهار از درخت‌های کریسمس عکس گرفت.

۷۲، ۸۵، ۱۱۷، ۱۲۸، ۱۳۷.

آن شب هم به‌ش زنگ زدم.

«چطور شد؟»

گفت: «به‌تر از این نمی‌شود. تقریباً ۱۵۰تا گرفتم.»

گفتم: «ادامه بده.» داشتم برای آخرِ هفته یک ماشین جور می‌کردم که بتوانیم بیش‌تر حرکت کنیم و از درخت‌های کریسمس عکس بگیریم.

شخصی که روزِ بعد راننده‌مان بود ترجیح می‌دهد که نام‌َش فاش نشود. می‌ترسد اگر بفهمند آن روز با ما همکاری کرده کارَش را از دست بدهد و با فشارهای اقتصادی و اجتماعی مواجه شود.

صبحِ بعد شروع کردیم و دور تا دورِ سان‌فرانسیسکو رانندگی کردیم و از درخت‌های کریسمسِ رها شده عکس گرفتیم. پروژه را با هیجانِ یک حرکتِ انقلابیِ سه نفره ادامه دادیم.

۱۴۲، ۱۵۹، ۱۶۸، ۱۷۵، ۱۸۳.

همین‌طور می‌راندیم و یک درختِ کریسمس نشان می‌کردیم که احتمالاً تو حیاطِ جلوی خانه‌ی یکی تو پسیفیک‌هایتز یا کنارِ یک بقالیِ ایتالیایی تو نورث‌بیچ افتاده بود. یک دفعه می‌ایستادیم و می‌پریدیم بیرون و به سمتِ درختِ کریسمس حمله‌ور می‌شدیم و شروع می‌کردیم از هر زاویه‌ای عکس گرفتن.

مردمِ ساده‌ی سان‌فرانسیسکو احتمالاً فکر می‌کردند هر سه تامان پاک خل شده‌ایم: علاف‌یم. از دید قدیمی‌ترها، فقط ترافیک درست می‌کردیم.

۱۹۹، ۲۱۵، ۲۲۷، ۲۳۳، ۲۴۵.

لارنس فرلینگتیِ شاعر را دیدیم که با سگ‌َش در پاترِرو هیل راه می‌رفت. دیدمان که از ماشین پریدیم بیرون و فوری شروع کردیم به عکس گرفتن از درختِ کریسمس‌ی که کنارِ پیاده‌رو افتاده بود.

۲۷۷، ۲۷۸، ۲۷۹، ۲۸۰، ۲۸۱.

همین‌طور که رد می‌شد گفت: «از درخت‌های کریسمس عکس می‌گیرید؟»

گفتیم: «تقریباً» و همه‌مان با بدگمانی اندیشیدیم: یعنی فهمیده چه‌کار داریم می‌کنیم؟ می‌خواستیم به صورتِ یک رازِ بزرگ نگه‌َش داریم. فکر می‌کردیم که داریم کارِ خیلی درست‌ی می‌کنیم و قبل از این که تمام شود باید به اندازه‌ی کافی دقت کنیم.

آن روز گذشت و تعدادِ کلِ عکس‌های درختِ کریسمس‌مان از مرزِ ۳۰۰ بالا زد.

باب گفت: «فکر نمی‌کنی به اندازه‌ی کافی گرفته‌ایم؟»

گفتم: «نه، فقط چندتا دیگر.»

۳۱۷، ۳۳۲، ۳۴۵، ۳۵۶، ۳۷۰.

باب گفت: «حالا؟»

کلِ سان‌فرانسیسکو را یک بارِ دیگر گشته بودیم و تو تلگراف‌هیل بودیم و داشتیم از یک راه‌پله‌ی شکسته پایین می‌رفتیم به یک خرابه که یک نفر یک درختِ کریسمس انداخته بود روی حصارِ سیمی‌َش. درخت همان معصومیتِ سنت سباستین را داشتِ با همان کمان‌ها و همه چیز.

گفتم: «نه، فقط چندتا دیگر.»

۳۸۶، ۳۸۷، ۳۸۸، ۳۸۹، ۳۹۰.

باب گفت: «باید کافی باشد دیگر،»

گفتم: «آره به نظرم.»

همه‌مان حسابی خوش‌حال بودیم. این هم از هفته‌ی اولِ ۱۹۶۴. وضعِ غریبی بود تو آمریکا.


   

 


   

 


   

 

جلسه‌ی قاصدک


   

 

Car Smash for Charity
A Dollar buys you a Minute






   

 

قهوه

ریچارد براتیگان. ترجمه: حامد حاتمی، بهداد اسفهبد

گاهی وقت‌ها زندگی فقط یک فنجان قهوه‌ است و همه‌ی صمیمیتی که می‌تواند ایجاد کند. زمانی یک چیزی در موردِ قهوه خواندم که می‌گفت قهوه برای‌تان مفید است؛ همه‌ی اندام‌ها را به کار می‌اندازد.

اول فکر کردم این‌جوری گفتن‌ش عجیب است و حتٌی کمی هم ناخوشایند، ولی به مرورِ زمان به این نتیجه رسیدم که چندان هم بی‌معنی نیست. الان می‌گویم منظورم چیست.

دیروز صبح به دیدنِ دختری رفتم. دوستش دارم. هر چیزی بین ما بوده تمام شده. دیگر به من علاقه‌ای ندارد. من به رابطه‌ی‌مان گند زدم ولی کاش این کار را نمی‌کردم.

زنگ زدم و پای پله‌ها منتظر ماندم. می‌توانستم صدایش را بشنوم که در طبقه‌ی بالا این ور و آن ور می‌رفت. از سر و صداش می‌توانستم بگویم که تازه داشت بلند می‌شد. از خواب بیدارش کرده بودم.

کمی بعد از پله‌ها پایین آمد. نزدیک شدن‌ش را درونِ خودم احساس می‌کردم. با هر گامی که برمی‌داشت احساساتم را متلاطم می‌کرد، و سرانجام به بازشدنِ در انجامید. مرا دید و خوش‌حال نشد.

زمانی از دیدنِ من خیلی خوشحال می‌شد، همین هفته‌ی پیش. نمی‌دانم آن همه احساس کجا رفته بود، البته اگر این‌قدر ساده‌لوح باشم.

گفت: «من الان حوصله ندارم. دلم نمی‌خواهد حرف بزنم.»

گفتم: «من یک فنجان قهوه می‌خواهم.»، چون در آن لحظه بیشتر از هر چیزِ دیگری تو دنیا دلم یک فنجان قهوه می‌خواست. این جمله را طوری بر زبان آوردم، انگار که تلگراف‌ی را از طرفِ شخصِ دیگری برای‌ش می‌خوانم؛ کسی که واقعاً دل‌ش یک فنجان قهوه می‌خواست؛ کسی که هیچ چیز دیگری برای‌ش مهم نبود.

گفت: «خیلی خوب.»

به دنبال‌ش از پله‌ها بالا رفتم. خنده‌دار بود. خیلی با عجله یک لباس‌ی پوشیده بود و هنوز لباس روی تن‌ش نایستاده بود. می‌توانم ازِ باسن‌ش برای‌تان تعریف کنم. به آشپزخانه رفتیم.

یک شیشه نسکافه از قفسه برداشت و روی میز گذاشت. بعد هم یک فنجان و یک قاشق. نگاه‌ی به آن‌ها انداختم. بعد هم کتری را پرِ آب کرد و روی اجاق گذاشت و زیرش را روشن کرد.

در تمامِ این مدت یک کلمه هم بر زبان نیاورد. لباس روی تنش مرتب شده بود. «من نمی‌خورم» و از آشپزخانه بیرون رفت.

بعد از پله‌ها پایین رفت و از خانه خارج شد تا ببیند نامه‌ای دارد یا نه. من یادم نمی‌آمد نامه‌ای دیده باشم. برگشت بالا و به اتاق دیگری رفت و در را پشت سرش بست. من به کتریِ رویِ اجاق نگاه می‌کردم.

یک سال طول می‌کشید تا آب جوش بیاید. اکتبر بود و کتری پر بود. مشکل همین بود. نصفِ آب را خالی کردم.

این‌طوری آب سریع‌تر جوش می‌آمد. حداکثر شش ماه می‌کشید. خانه ساکت بود.

به ایوان پشتی نگاهی انداختم. چند تا کیسه‌ی زباله بود. سعی کردم با نگاه کردن به محتویات کیسه‌ها بفهمم که تازگی چی خورده. چیزی نفهمیدم.

حالا ماهِ مارس رسیده بود و آب شروع کرده بود به جوشیدن. خوشحال شدم.

روی میز شیشه‌ی نسکافه، فنجانِ خالی و یک قاشق کنار هم خوابیده بودند. درست مثل مراسمِ کفن و دفن. این‌ها تمامِ چیزهایی هستند که برای درست‌کردنِ قهوه لازم داری.

وقتی ده دقیقه بعد خانه را با قهوه‌ای که درونِ من دفن شده بود ترک می‌کردم، گفتم: «برای قهوه متشکرم.»

گفت: «خواهش می‌کنم.» صدایش از پشتِ درِ بسته می‌آمد. صدای او هم مانند تلگراف بود. دیگر واقعاً وقتِ رفتن بود.

بقیه‌ی روز را بدون این‌که دنبالِ قهوه بگردم گذراندم. خوب بود. شب شد و شام را توی یک رستوران خوردم و بعد رفتم بار. کمی مشروب خوردم و با چند نفری گپ زدم.

آدم توی بار از همان حرف‌هایی می‌زند که همه توی بار می‌زنند. هیچ چی‌ش یادم نمانده است. ساعت دوی صبح شده بود و داشتند بار را می‌بستند. باید می‌رفتم بیرون. تو سان‌فرانسیسکو هوا سرد و مه‌آلود بود. مه باعث می‌شد احساسِ درماندگی کنم.

تصمیم گرفتم به دیدنِ دختر دیگری بروم. بیش از یک سال بود که با هم دوست نبودیم. زمانی خیلی با هم صمیمی بودیم. نمی‌دانستم این روزها چه‌کار می‌کند.

به خانه‌ی او رفتم. خانه‌اش زنگ نداشت. موفقیت کوچکی بود. آدم باید حسابِ موفقیت‌های کوچک‌ش را داشته باشد. به هر حال، من که دارم.

خودش در را باز کرد. فقط یک لباسِ‌خواب جلوی خودش گرفته بود. باورش نمی‌شد که من باشم. بعد از مدتی که باورش شد من هستم، گفت «چی می‌خواهی؟» من هم صاف رفتم تو.

برگشت و در را بست، طوری که من می‌توانستم نیم‌رخ‌ش را ببینم. به خودش زحمت نداده بود که لباس‌خواب‌ش را دورش بپیچد. فقط گرفته بود جلوی خودش.

می‌توانستم یک خطِ ممتد از بدنش را ببینم که از سرش شروع می‌شد و تا پای‌ش ادامه داشت. کمی به نظرم عجیب می‌رسید. شاید به خاطر این‌که دیر وقت بود.

«چی می‌خواهی؟»

«یک فنجان قهوه می‌خوام.» چه چیزِ مسخره‌ای برای گفتن انتخاب کردم، در حالی که حتی دلم نمی‌خواست باز بگویم که دلم قهوه می‌خواهد.

نگاهی به من انداخت و کمی چرخید. از این که مرا می‌دید خوش‌حال به نظر نمی‌رسید. باز می‌گویند زمان همه‌چیز را درست می‌کند. باز به خطِ ممتدِ بدن‌ش نگاه کردم.

گفتم: «چطوره که با هم یک قهوه بخوریم؟ می‌خواهم باهات حرف بزنم. خیلی وقت است که حرف نزده‌ایم.»

نگاهی به من انداخت و باز کمی چرخید. من به خط ممتدِ بدن‌ش خیره شدم. زیاد کارِ جالبی نبود.

گفت: «دیر وقته. من باید صبحِ زود بیدار شم. اگه قهوه می‌خواهی، نسکافه تو آشپزخانه هست. من باید بخوابم.»

چراغ‌ آشپزخانه روشن بود. از اتاق نشیمن نگاهی به آشپزخانه انداختم. دلم نمی‌خواست به آشپزخانه بروم و باز تنهایی قهوه بخورم. دلم نمی‌خواست به خانه‌ی کسِ دیگری بروم و قهوه بخواهم.

متوجه شدم که آن‌روز به طور عجیبی سپری شده بدون این‌که من اصلاً چنین قصدی داشته باشم. لااقل شیشه‌ی نسکافه روی میز کنارِ فنجانِ خالیِ سفید و یک قاشق چیده نشده بود.

می‌گویند در بهار تخیلاتِ یک مردِ جوان به فکرهای عاشقانه تبدیل می‌شود. شاید اگر وقتِ کافی برای‌ش بماند، تخیلات‌ش جایی هم برای یک فنجان قهوه باقی بگذارند.


   

 

خانه‌ی ماسه و مه

سیاه چون روزگارِ یک ایرانی که مشت‌َش نمونه‌ی خروار است، تلخ چون طعمِ چایِ پررنگ در استکانِ کمرباریکِ لب‌طلا.

مسعودِ بهرانی تیمسارِ بازنشسته‌ی دربار و از نزدیکانِ شاهِ سابق با خانواده‌اش به آمریکا گریخته است تا زندگیِ تازه‌ای را پس از انقلابِ ایران در غرب شروع کند. اگرچه غیرت‌ش اجازه نمی‌دهد که خانواده‌اش مطلع شوند، او برای گذراندنِ زندگی تن به کارهایی چون کارگرِ راه‌سازی و سیگارفروشی می‌دهد و قصد دارد با پولِ اندکی که پس‌انداز کرده است زندگیِ خانواده‌اش را سامان ببخشد و آینده‌ای موفق برای دو فرزندش به ارمغان آورد. کتی زنِ جوانی‌ست که همسرش ترک‌ش کرده است و یک اشتباه در اداره‌ی مالیات باعث می‌شود خانه‌ای که به ارث برده است و آخرین امیدش برای شروعِ یک زندگیِ مستقل و آرام است، به مزایده گذاشته شود و او را به مسافرخانه ها و خیابان‌خوابی بکشاند. بهرانی در مزایده برنده می‌شود و قصد دارد خانه را پس از اندکی بازسازی به چند برابرِ قیمتِ خرید بفروشد. قانون از حلِ قائله سر باز می‌زند و نبرد میانِ کتی و بهرانی بالا می‌گیرد تا نهایتا به شکستِ دو طرف می‌انجامد.

فیلم با صحنه‌ی پایانی که کتی را در بامِ خانه نشان می‌دهد که حریصانه سیگار می‌کشد و در پسِ صحنه ماشین‌های آمبولانس و پلیس خودنمایی می‌کنند شروع می‌شود. نقشِ کتی را جنیفر کانلی برنده‌ی جایزه‌ی اسکارِ نقشِ دومِ زن و بهرانی را بازیِ ستودنیِ سِر بن کینگسلیِ انگلیسی به زیبایی ایفا می‌کنند. شهره آغداشلو نقشِ همسرِ بهرانی را دارد که به سختی انگلیسی صحبت می‌کند.

خانه‌ی ماسه و مه محصولِ ۲۰۰۳ و به کارگردانیِ ودیم پرلمان کارگردانِ روس، بر اساسِ رمانی از آندره دوبوسِ سوم، فیلمی‌ست دیدنی و به‌یادماندنی. داستانِ زندگیِ نسلی از ایرانیانِ رانده‌شده از میهنِ خویش. داستانِ پرلمان در به تصویر کشیدنِ این خانواده‌ی ایرانی بسیار موفق بوده است. در چشمانِ بهرانی همان‌چه را می‌بینید که از چشمانِ یک نظامی‌ِ بازنشسته انتظار دارید. در عمقِ چشم‌ها عظمتِ بر باد رفته و چروکِ ناتوانی بر پیشانی. نظمِ بهرانی را آن‌جا به تصویر می‌کشد که دفترش را باز می‌کند و مبلغِ اسنیکرزی را که خورده است از موجودی‌َش کم می‌کند. مبلغِ باقی‌مانده در حدودِ چهل و نه هزار دلار است! هر روز پس از پایانِ کارِ راه‌سازی، به دست‌شوییِ هتلی می‌رود، پوستِ صورت‌َش را با تیغی سنتی صاف می‌کند، کت و شلوار و کراوات‌َش را می‌پوشد و با بنزِ دهه‌ی هشتاد‌َش به خانه می‌رود. همسرش اما زنی‌ست که اعتمادَش را به شوهرِ خود از دست داده است و هیچ فرصتی را برای سرکوفت زدن به او از دست نمی‌دهد.

تلاشِ کارگردان برای دوری از زیرنویسِ انگلیسی و ناتوانیِ بهرانی در سخن گفتن به فارسی باعث شده است دیالوگ‌های او کمی غیرِطبیعی به نظر رسد. اگرچه کلماتی چون «پسرم» را به زیبایی بیان می‌کند، ولی نوعِ ترکیبِ کلماتِ‌ فارسی و انگلیسی در صحبت با همسر و پسرش برای یک فارسی‌زبان مصنوعی جلوه می‌کند. فضای فیلم سعی می‌کند تا اعماقِ وجودتان را از حضورِ مه در اطرافِ خانه در تمامِ ساعاتِ روز مطلع سازد. همچنین صحنه‌های خشنی در فیلم حضور دارند که می‌توانستند بدون خدشه‌دار کردنِ مفهوم به طورِ بهتری نمایانده شوند، مانندِ فرورفتنِ سه میخ در پای کتی که صدای ناله‌ی بینندگان را در سالن بلند می‌کند.

از این‌ها که بگزریم «خانه‌ی ماسه و مه» فیلمی‌ست نوستالژیک، غم‌انگیز و افسرده‌کننده، و در عینِ حال کاملا غیرِ سیاسی، دیدنی و فراموش نشدنی. فیلمی که نه تنها هر ایرانی باید ببیند، بلکه ارزش‌َش از دیدِ یک غیرِ ایرانی هیچ کم‌تر نیست.


   

 







   

 

The Gone Season








   

 

CN Tower




   

 

Thus Spake Mahatma Gandhi



First they ignore you






Then they laugh at you






Then they fight you






Then you win





   

 

ما حلول کردیم.


   

 

bertrand_elizabeth at yahoo dot com

This page is powered by Blogger.